تا زمانی که دلتان برای بخشیدن پر می زند ، ببخشید

 

 بنا به گفته ی مادر ترزا ، بخشیدن آنچه نیاز ندارید انفاق نیست.انفاق آن است که آنچه را بسیار نیاز دارید ببخشید. به کلامی ساده بخشیدن آنچه قلبتان را بی تاب می کند، خیرات است. آیا شادمانی حاصل از بخشیدن را احساس کرده اید؟

لذت بخشیدن بیکران است.بخشیدن لزوما به معنی پول دادن نیست.شما می توانید وقت تان را ببخشید یا کمک کنید یا پند و اندرز دهید_ در حقیقت، شما می توانید هر چیزی را که برایتان ارزش دارد و می تواند یاری دهنده ی دیگران باشد، ببخشید. با این همه اصل غریبی است؛ اما حقیقت دارد، آنان که بسیار می بخشند ، از بیشتر آنچه می دهند، خودشان بهره مند می شوند.

می گویند آنچه را انفاق می کنید، خداوند چند برابر به شما باز می گرداند.نمونه های زنده ی بسیاری هستند که چون داشته هایشان را با نیازمندی سهیم شدند،منابع ناکافی شان افزایش یافت. بسیاری از کسانی که ملاقاتشان می کنم، به من می گویند آنقدر ندارند که ببخشند.این درست نیست. هرشخصی به اندازه ای دارد که بتواند با دیگری قسمت کند؛ اما از آنجا که ما آزمندیم و می خواهیم همه را برای خودمان نگاه داریم، این گونه می پنداریم.

کمی فکر کنید_ اگر روزانه مقداری اندک به نیت صدقه کنار بگذارید، در پایان ماه و در آخر سال آن قدر جمع خواهد شد که بتوانید برای فرزندی نیازمند که به تحصیل علاقه مند است، لوازم التحریر بخرید یا برای نیازمندی لباس تهیه کنید. اکثر ما استطاعت آن را داریم که این مقدار کم را کنار بگذاریم. نداریم؟

لازم نیست به نیت خیرات مقدار زیادی بپردازیم.

گاه تنها مقداری اندک، به منظور تهیه ی غذا برای فردی گرسنه، کافی است تا حس رضامندی و سرور را در زندگی ما و فرد دریافت کننده به وجود آورد.

به خاطر داشته باشید که شما با غذا و لباس دادن به فردی دیگر، خیرات نمی کنید، بلکه با معنادار کردن زندگی برای خودتان، در حق خود لطف می کنید.

همه ی ما بدون ثروت و دارایی به این دنیا می آییم و دست خالی نیز دنیا را ترک می گوییم. پس چرا باید در سراسر زندگی مان، داراییهای مادی بیندوزیم و برای خودمان این همه ناراحتی و تنش ایجاد کنیم.

اگر یاد بگیریم که زندگی ساده ای داشته باشیم، می توانیم به شادمانی و خشنودی برسیم.

 

خیرات تضمین کننده سرور است.

اتفاقات خوب من1

سلام دوستان.


طبق قولی که بهتون داده بودم باید سه شنبه ها ( الثلاثاء)،(tuesday) باید وقایع خوب اون روز یا یه روز خوب خودم رو براتون بنویسم.
امروز:
امروز صبح برای رفتن به مدرسه طبق روال همیشگی سوار سرویس شدم و اولین اتفاق خوب دیدن دوستانم(آرزو و رویا)بود.
دومین اتفاق خوب این بود که پس از دقائقی متوجه دانه های برف شدم که روی شیشه های ماشین نشسته بودند و از دیدنشان بسیار شاد و مسرور گشتمسمت چپی منم.
سومین اتفاق خوب در زنگ اول رخ داد که معلم عربی از من درس نپرسید.البته من خونده بودم ولی خوب اون درس رو متوجه نشده بودم که بعد برام توضیح دادن و من کاملا متوجه شدم.
چهارمین اتفاق خوب زنگ دوم بود که از حرف یکی از بچه های کلاس (حقیقتا میگم) تموم اون ساعت رو خندیدم.خب خنده هم یک اتفاق خوبه که خدا رو شکر هر روز برای من یکی اتفاق می افته.
پنجم این بود که زنگ آخر بی کار بودیدم و کلی با دوستان گپ و گفت و گو کردیم (مخصوصا آرزو) و وقتمان با کشیدن کاریکاتور یکی از دوستان گذشت که البته به خودشم نشون دادیم و اونم خیلی خوشش آمد و ناراحت هم نشد.(آخه هدف تمسخر نبود)
ششمین اتفاق این بود که دو تن از دوستانم را با هم آشتی دادم (پس از یک ماه قهر)
اینم اتفاق های خوب امروزم.گرچه ممکنه عادی به نظر بیان ولی همه برای من یک اتفاق خوب محسوب می شوند.
 پس هیچوقت فکر نکنین یه روزتون بدون اتفاق خوب شروع شده چون خود شروع کردن یک روز تازه یک اتفاق فوق العاده س.

دست خدا

روزی یک زن نزد ابن سینا آمد .کتابی یا مبلغی پول آورده بود تا به او هدیه کند.
ابن سینا می خواست که دلش نرنجد، (نگفت که من چیزی قبول نمی کنم و گدا نیستم)، گفت که من عهد کرده ام که غیر از خدا از کسی چیزی قبول نکنم.
آن زن گفت که ای شیخ من از تو تعجب می کنم، تو چرا این حرف را می زنی؟
 غیری اینجا نیست که ، از دست او بگیری، آن دستی که برای محبت دراز می شود، آن دست خداست.
وبلاگ نصیحت

فامیل خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید .
او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش.
 کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
 زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم .
کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید.


از وبلاگ:نصیحت

آبدارچی بدون آی دی

مرد بیکار ی برا ی سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. مدیر مربوطه با او مصاحبه‌ کرد و تمیز کردن زمین‌ش را -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: « شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌ اتان را بدهید تا فرم‌های مربوطه را جهت تکمیل برای شما ایمیل کنیم و همین‌طور تار یخی که باید کار را شروع کنید.. »
مرد جواب داد: « اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم! »
مدیر گفت: متأسفم. اگه ایمیل ندارین، نمی تواند در شرکت مایکروسافت استخدام شوید چون بررسی هویت شما برای ما از طریق اینترنت ممکن نیست.
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. او نمی دانست با تنها 10 دلار ی که در جیبش داشت چه کار کند. تصمیم گرفت به سوپرمار کتی برود و یک صندوق 10 کیلو یی گوجه‌فرنگی خریداری کند.


 بعد خانه به خانه مراجعه کرد و گوجه‌فر نگی ‌ها را فروخت. او در کمتر از دو ساعت ، توانست سرمایها‌ش را دو برابر کند. این عمل را سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خانه برگشت. مرد فهمید می ‌تواند به این طریق زند گی اش را بگذراند، و شروع کرد به این که هر روز زودتر برود و دیرتر به خانه برگردد . در نتیجه پولش هر روز چهار تا پنج برابر می‌شد. به زودی یک چرخ دستی خرید، بعد یک کامیون، و به زودی ناوگان خودش را در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ...


پنج سال بعد، مرد یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکا شد. او شروع کرد تا برای آینده‌ خانواده‌اش برنامه‌ربز ی کند، و لذا تصمیم به گرفتن بیمه عمر نمود. به یک نمایند گی بیمه زنگ زد و سرو یسی را انتخاب کرد. و قتی صحبت‌شان به نتیجه رسید، نماینده‌ بیمه گفت:


لطفا ایمیل اتان را بدهید! مرد جواب داد: « من ایمیل ندارم. » نماینده‌ ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارید، ولی با این حال توانستید یک شرکت بزرگ در شغل خودتان به وجود بیاورید. می ‌تونید فکر کنید به کجاها می‌رسیدید اگه ایمیل هم داشتین ؟ » مرد سریعا گفت:آره ! احتمالاً می ‌شدم آبدار چی در شرکت مایکروسافت.

شک

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد. برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
او متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت فراوان دارد . آرام راه می رود، دقیقا مانند یک دزد که می خواهد دزدی کند. آهسته پچ پچ می کند، دقیقا مانند یک دزد که می خواهد چیزی را پنهان نگاه دارد. سرش پایین است، دقیقا مانند دزدی که می خواهد شناخته نشود. به خانه اش برگشت و لباسش را عوض کرد که به نزد قاضی برود و از او شکایت کند.
اما همین که وارد خانه شد تبرش راپیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود.


مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او دقیقا مانند یک آدم مودب، آرام راه میرود ، دقیقا مانند یک آدم شریف، آرام حرف میزند و دقیقا مانند یک آدم محترم رفتار می کند.
منبع: وبلاگ نصیحت

یک قدم جلوتر

یک جوان یونانی به مادرش شکایت می کرد که چون شمشیرش کوتاه است نمی تواند با دشمن بجنگد . مادر او در جواب گفت : خیلی خوب اگر شمشیرت کوتاه است یک قدم جلوتر برو

ساعاتی که کار می کنید واقعا کار کنید...

کلید موفقیت در کار، استفاده ی درست از وقت، تمرکز بر نتایج، و اجتناب  از فعالیت های اجتماعی ای است که وقتتان را هدر می دهد. پس به این مفهوم، باید « ساعاتی که کار می کنید، به راستی کار کنید»


 


این برای بسیاری از افراد فکر خوبی است. کارمندان اغلب فکر می کنند که کار ادامه مدرسه است. زمانی هم که به مدرسه می رفتند، مدرسه را جایی برای ارتباطات اجتماعی می پنداشتند. البته شما درسهای مختلفی می خواندید ، اما مهمترین قسمت زنگهای تفریح بود که با دوستانتان دور هم جمع می شدید.مدرسه نوعی بازی محسوب می شد.


بسیاری از افراد وقتی کار اولشان را شروع می کنند، بازهم این تصویر را دارند که محل کارشان جایی برای گذراندن وقت با همکاران و دوستان است.


به همین دلیل است که نیمی از ساعات کار صرف صحبت کردن با همکاران و یا زنگ زدن به دوستان و افراد خانواده می شود.


محل کار محوطه ی ماسه بازی بزرگی به نظر می رسد که درست مثل مدرسه، بازی تان را در آن ادامه می دهید هر وقت که رئیس مواظبتان است، کمی کار می کنید.بعد هم چک حقوقتان را می گیرید و به خانه می روید.


اما این راه درستی نیست. اگر مصممید که موفق شوید و بیشترین حقوق را بگیرید، باید تمام ساعات را به راستی کار کنید.باید سرتان را پایین بیندازید و صمیمانه کار کنید.

دانه ای که...

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.


دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه.گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت.گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت:« من هستم ، من اینجا هستم ، تماشایم کنید.»


اما هیچکس جز پرنده هایی که قصد خوردن او را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند،کسی به او توجه نمی کرد.


دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود.یک روز رو به خدا کرد و گفت:« نه، این رسمش نیست.من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر ، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.»


خدا گفت:« اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی.حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی.خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.»


دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.رفت تا به به حرف های خدا بیشتر فکر کند.سالها بعد، دانه ی کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.


ازآثار عرفان نظر آهاری

« نگو بر علیه،بگو علیه!»

مادرم معلم بود و بخش عمده ای از زندگی خود را صرف تعلیم و تربیت کرد. او حتی مواقعی که در سر کلاس حضور نداشت، مشغول تعلیم و تربیت بچه ها و نواده های خود در منزل بود. او این کار را با اصلاح دستور زبان بچه ها ، با تشویق آنان به جمع آوری کلکسیون پروانه، ل و سنگ، یا با طرح بحثی شیرین و دل انگیز درباره ی کتابهایی که می نوشت و به چاپ می رساند، ادامه می داد. او یادگیری را به تفریح و سرگرمی تبدیل کرده بود.


مشاهده ی ناخوشی او در آخرین سال های زندگیش برای من و سه برادرم بسیار دردناک بود.او ساعت هشت و پنچ دقیقه صبح سکته کرد و قسمت راست بدنش فلج شد، طوری که از آن پس ذره ذره وجودش بتدریج به تحلیل رفت.



دو روز قبل از مرگش، من به همراه برادران خود برای عیادتش به آسایشگاه رفتیم و با صندلی چرخدار او را به گردش بردیم.پس از بازگشت از گردش ، به هنگامی که پرستاران بدن سست و بی حال او را روی تخت می خواباندند، مادرم به خواب رفت.ما که خیال بیدار کردن او را نداشتیم، به کناری کشیدیم و به نجوا شروع به صحبت کردیم.نجوای ما پس از چند دقیقه با صدای خفه ای که از آن سوی اتاق به گوش می رسید، قطع شد. ما از نجوا بازایستادیم و به مادرمان خیره شدیم.چشمانش بسته بود، اما کاملا واضح بود که مادرمان در صدد ایجاد رابطه و صحبت با ما بود.ما به او نزذیک شدیم.


او با صدای ضعیفی گفت:« عل ل ل ل....»


پرسیدم:« مادر جون،چی می خواهید؟»


او کمی قوی تر از پیش گفت:« عل ل ل ل...»


من و برادرانم به همدیگر نگاه کردیم و اندوهگین سرمان را تکان دادیم.


مادرم چشمانش را باز کرد، آه کشید، و با تمام نیرویی که در بدنش داشت، گفت:


« نگو بر علیه،بگو علیه!»


بناگاه متوجه شدیم که مادران در حال اصلاح آخرین جمله برادرمان جیم بود که می گفت:« اگر شما به حرف من گوش کنید و بر علیه من حرفی نزنید...»


جیم خم شد و گونه ی او را بوسید و به نجوا گفت:« ممنونم،مادر.»


ما به یک دیگر خندیدیم و بار دیگر سرمان را تکان دادیم.تکان سرمان این بار به این خاطر بیم و احتراممان نسبت به یک معلم فوق العاده و استثنایی بود.


منبع کتاب : سوپ جوجه برای روح معلم


ناامیدی نه!!!!!!!!!!!!!

اگه یه روز از همه چیزو همه کس ناامید شدی،


به کوه برو و داد بزن: آیا امیدی هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جواب خواهی شنید:هست......هست......هست

نامه اسکارلت

در برخی از داستان های بزرگ ترین موفقیت ها که در تاریخ وجود دارد، معمولا تاثیر واژه های انگیزه و دلگرمی و یا راز داری و اعتماد توسط یک دوست صادق و یا یک همسر و دلدار، به چشم می خورد.

این مساله در مورد یک همسر وفادار و قابل اعتمادی به نام «سوفیا» صدق می کند که شاید در کنار نام بزرگترین شهرت ادبیات جهان، « ناتانیل هاوتورن » جایی نداشته است.


زمانی که «ناتانیل»، مرد دل شکسته و غمگین، به خانه رفته و به همسر خود گفت که انسان ناموفق و شکست خورده ای است و از سمت خود در اداره ی گمرک اخراج شده، همسر او سوفیا ، با شور و شوقی که نشان داد ، او را بسیار متعجب کرد.


سوفیا با شادی و پیروزمندانه گفت: بسیار خوب ، حالا تو می توانی کتاب خود را بنویسی.


مرد با ناامیدی جواب داد : اما، در مدتی که من مشغول نوشتن هستم، زندگی خود را چگونه تامین خواهیم کرد؟


زن او را شگفت زده کرده  و کشویی را باز کرده و مقدار بسیار زیادی پول بیرون آورد.مرد با دیدن آن با هیجان پرسید: به خاطر خدا بگو، این پول را از کجا آوردی؟


زن جواب داد: من به استعداد تو ایمان دارم و همیشه مطمئن بودم که روزی یک شاهکار ادبی خواهی نوشت. بنابراین هر هفته مقداری از پولی را که برای مخارج خانه می دادی، پس انداز کرده ام. این مقدار پول زندگی مارا به مدت یک سال تامین خواهد کرد.


به این ترتیب، با تشویق و دلگرمی و پشتیبانی او، بزرگ ترین رمان ادبیات امریکا به نام «نامه اسکارلت» به رشته ی تحریر درآمد.

منبع:کتاب سوپ جوجه برای روح

کدوم لاستیک؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 دانشجو که بسیار به خود اطمینان داشتند یک هفته قبل از انتحانشان به یک مسافرت رفتند.
روز قبل از امتحان به شهر خود بازگشتند و فردای آن روز که به داشگاه رفتند برای امتحان متوجه شدند که در تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و امتحان دیروز برگزار شده است.به همین دلیل پیش استاد خود رفتند و به او گفتند که لاستیک ماشینمان پنچر شده بود و ما لاستیک دیگری در ماشین نداشتیم،این بود که سر امتحان حاضر نشدیم.استاد پذیرفت و به آنها گفت که فردا برای انتحان دادن بیایند.
فردا که آمدند ، استاد به هر کدام از آنها یک ورقه داد و هرکدام را در یک کلاس نشاند.
سوال اول که 5 امتیاز داشت بسیار آسان بود، ولی سوال دوم 95 امتیاز داشت و این بود:

کدام لاستیک ماشین پنچر شده بود؟

من تصمیم دارم، روزی تمام رکوردهای شما را بشکنم!!

در سال 1957، پسر ده ساله ای درکالیفرنیا زندگی می کرد که آرزوی بزرگی در زندگی داشت.آن سال ها مصادف بود با سالهایی که "جیم براون" به عنوان یکی از بزرگترین بازیکنان دفاعی در فوتبال حرفه ای آمریکا بازی می کرد و این پسر بلند قد و استخوانی و لاغر، امضایی از وی درخواست کرد.


آن پسر جوان برای نیل به هدف خود در زندگی، باید موانع بسیاری را پشت سر می گذاشت.او در محله ی سیاهان، جایی که هرگز غذای کافی برای خوردن وجود نداشت، بزرگ شده بود.


سوء تغذیه باعث ضعف و بیماری او شده و به سلامتی جسمانی او صدمات غیر قابل جبرانی وارد آورده بود.او مبتلا به بیماری نرمی استخوان بود و برای محافظت از ساق های لاغر و خمیده ی خود، می بایست از آتل هایی فولادی استفاده کند.


او برای تهیه ی بلیط ورودی مسابقه پولی نداشت، بنابراین با صبر و حوصله در اتاق رختکن بازیکنان منتظر ماند، تا مسابقه خاتمه یافته و (( جیم بروان)) زمین را ترک کند.


پسر جوان مودبانه از جیم بروان درخواست امضا کرد. در حالی که بروان امضا می کرد، پسر با شوق و ذوق صحبت می کرد: آقای بروان من روی دیوار اتاقم، پوسترهای شما را چسبانده ام، می دانم که شما همه ی رکورد های دنیا را شکسته اید.شما معبود من هستید و با صدای بلند ادامه داد: (( آقای بروان)) من تصمیم دارم، روزی تمام رکوردهای شما را بشکنم.


(( بروان)) تحت تاثیر قرار گرفت و پرسید: نام شما چیست؟


پسر جوان پاسخ داد: ((آرنتال جیمز)) ، دوستان به من(( اُجی)) می گویند.


قبل از اینکه جایگاه و مقام (( جیمز بروان)) در فوتبال، به علت مصدومیت وی کاهش یابد، (( اجی سیممپسون)) به غیر از سه رکورد مشکل، موفق به شکستن تمامی رکوردهای او شد.


انتخاب هدف در زندگی، بزرگترین نیرویی است که به انسان انگیزه و هدف می بخشد.


هدفی را در زندگی انتخاب کرده و بکوشید تا به واقعیت بپیوندد.

منبع:کتب سوپ جوجه برای روح

مطالعه خوب

درست مطالعه کردن یکی از مهم ترین ابزار پیشرفت انسان است. آیا تا به حال به شیوه ی مطالعه تان دقت کرده اید؟ آیا می دانید بهترین زمان و بهترین مکان برای مطالعه چیست؟ چگونه می توانید بهترین بازده را از مطالعه خود داشته باشید؟برای یک مطالعه خوب و کسب نتایج عالی انجام سه کار زیر لازم است:

1- هدفمندبودن: تیری که بدون هدف رها شود به نتیجه نخواهد نشست.قبل از شروع مطالعه هدف خود را تعیین کنید. زیرا وقتی که هدف شما مشخص است، آمادگی بیشتری برای خواندن و یادگیری خواهید داشت و داشتن هدف به شما کمک می کند تا در حین مطالعه دقت بیشتری داشته باشید.مثلا به خود بگویید که من باید تا پایان ماه در درس ریاضی تا فلان جا پیش بروم.


2-برنامه ریزی:با یک برنامه ریزی درسی درست، نظم خاصی به روند یادگیری خود می دهید و می توانید بهترین زمان را برای درس خواندن تان انتخاب کنید.داشتن نظم مطالعاتی به شما کمک می کند که در زمان مشخص ذهن تان آماده ورود مطالب باشد.


3- مکان و زمان مطالعه:مکان و زمان مطالعه، دو عامل بسیار مهم در یادگیری هرچه بهتر شما هستند.مکان مطالعه باید آرام بوده و دارای نور مناسب باشد.زمان مطالعه با توجه به هر فرد تعیین می شود ولی با توجه به اینکه حافظه در هنگام صبح فعال تر می شود بهتر است درسهای مهم خود را صبح بخوانید و اگر به مدرسه می روید، پس از بازگشت از مدرسه و کمی استراحت کردن مطالعه را از درس های مهم خود شروع کنید.

منبع: مجله موفقیت